חיפוש מתקדם
موسوی, منیرالسادات
کتاب نیستان

منیرالسادات موسوی در کتاب مهباد دختر کردستان، ماجرای عاشقانه و پر فراز و نشیبی را درباره دختر جوانی بازگو می‌کند که در رشته علوم سیاسی درس می‌خواند. داستان از روزهای پایانی حکومت پهلوی شروع می‌شود.

درباره کتاب مهباد دختر کردستان:

داستان این رمان در روزهای سراسر بی‌نظم و پرآشوب اواخر سلطنت پهلوی می‌گذرد. ماجرایی عاشقانه در میان هیاهو و شلوغی‌های دانشگاه تهران در روزهای انقلاب اسلامی شکل می‌گیرد. دختری از خانواده‌ای اصیل، مرفه و مقید از شیراز به قصد تحصیل به تهران آمده است. او از دانشجویان نمونه به شمار می‌رود و همه خانم سادات صدایش می‌زننند و در فعالیت‌های دسته جمعی همچون تحقیق گروهی، مطالعه، کوهنوردی و... که در دانشگاه برگزار می‌شود، شرکت می‌کند. خانم سادات مدتی بعد با پیشنهاد عجیبی رو به رو می‌شود. پسری کردستانی با نام شوان والیان از خانواده‌ای بزرگ و متعهد به قید و بندهای قوم و قبیله‌ای به او ابراز علاقه و بلافاصله از او خاستگاری می‌کند. درخواست پسر مورد قبول دختر قرار می‌گیرد و این اتفاقات سرآغاز ماجراهای پر پیچ و خم آینده است.

به صورت مرد نگاه می‌کنم. پوستی سفید با چشم‌های سیاه و درشت دارد. موهایش مجعد و سیاه است. به بالا شانه زده است. می‌پرسد: خانم کتابدار دیگر نیستند؟ انگشت می‌فشارد روی جلد کهنه و کاهی شده کتاب، می‌پرسد: انقلاب اُکتُبر را می‌خواندید؟ به نظرتان رمان است یا واقعیت تاریخی؟

با ترسی که هنوز دارد قلبم را می‌لرزاند، می‌پرسم: کتاب را می‌خواهید؟

با لبخند می‌گوید: نه خودتان را می‌خواهم!

حالا وحشتم بیشتر ‌شده! می‌پرسد: نگفتید رمان است یا واقعیت تاریخی؟

با دلهره می‌گویم: هر دو! با اجازه! باید بروم.

می‌پرسد: چرا کتاب را نمی‌برید خوابگاه بخوانید؟ کتاب مرجع که نیست!

دختر کتابدار دوباره برگشته است. نزدیک‌تر به ما ایستاده. حتی می‌توانم رژلب قهوه‌ایش را ببینم. انگار ترس از چهره‌اش رفته است. فقط نگاه می‌کند! از دختر کتابدار چشم برمی‌دارم و به مرد نگاه می‌کنم، با همان لبخند می‌پرسد: چرا تعطیلات بین ترم نرفتید شیراز؟

من هم مثل دختر کتابدار ترسم را از یاد برده‌ام. می‌گویم: هم‌اتاق‌هایم رفتند شهرهایشان. خانواده‌ام رفته‌اند مشهد زیارت، نمی‌دانستند امتحانات من چه‌وقت تمام می‌شود!

دخترشیرازی! تنهایی توی خوابگاه حوصله‌اش سر می‌رفت، از این که برود شیراز در خانه تنها باشد ترسید! شوان هم از فرصت استفاده کرد آمد خواستگاری خانم‌سادات!

می‌پرسم: شما مرا می‌شناسید؟

مهباد
MOO פרסית

منیرالسادات موسوی در کتاب مهباد دختر کردستان، ماجرای عاشقانه و پر فراز و نشیبی را درباره دختر جوانی بازگو می‌کند که در رشته علوم سیاسی درس می‌خواند. داستان از روزهای پایانی حکومت پهلوی شروع می‌شود.

درباره کتاب مهباد دختر کردستان:

داستان این رمان در روزهای سراسر بی‌نظم و پرآشوب اواخر سلطنت پهلوی می‌گذرد. ماجرایی عاشقانه در میان هیاهو و شلوغی‌های دانشگاه تهران در روزهای انقلاب اسلامی شکل می‌گیرد. دختری از خانواده‌ای اصیل، مرفه و مقید از شیراز به قصد تحصیل به تهران آمده است. او از دانشجویان نمونه به شمار می‌رود و همه خانم سادات صدایش می‌زننند و در فعالیت‌های دسته جمعی همچون تحقیق گروهی، مطالعه، کوهنوردی و... که در دانشگاه برگزار می‌شود، شرکت می‌کند. خانم سادات مدتی بعد با پیشنهاد عجیبی رو به رو می‌شود. پسری کردستانی با نام شوان والیان از خانواده‌ای بزرگ و متعهد به قید و بندهای قوم و قبیله‌ای به او ابراز علاقه و بلافاصله از او خاستگاری می‌کند. درخواست پسر مورد قبول دختر قرار می‌گیرد و این اتفاقات سرآغاز ماجراهای پر پیچ و خم آینده است.

به صورت مرد نگاه می‌کنم. پوستی سفید با چشم‌های سیاه و درشت دارد. موهایش مجعد و سیاه است. به بالا شانه زده است. می‌پرسد: خانم کتابدار دیگر نیستند؟ انگشت می‌فشارد روی جلد کهنه و کاهی شده کتاب، می‌پرسد: انقلاب اُکتُبر را می‌خواندید؟ به نظرتان رمان است یا واقعیت تاریخی؟

با ترسی که هنوز دارد قلبم را می‌لرزاند، می‌پرسم: کتاب را می‌خواهید؟

با لبخند می‌گوید: نه خودتان را می‌خواهم!

حالا وحشتم بیشتر ‌شده! می‌پرسد: نگفتید رمان است یا واقعیت تاریخی؟

با دلهره می‌گویم: هر دو! با اجازه! باید بروم.

می‌پرسد: چرا کتاب را نمی‌برید خوابگاه بخوانید؟ کتاب مرجع که نیست!

دختر کتابدار دوباره برگشته است. نزدیک‌تر به ما ایستاده. حتی می‌توانم رژلب قهوه‌ایش را ببینم. انگار ترس از چهره‌اش رفته است. فقط نگاه می‌کند! از دختر کتابدار چشم برمی‌دارم و به مرد نگاه می‌کنم، با همان لبخند می‌پرسد: چرا تعطیلات بین ترم نرفتید شیراز؟

من هم مثل دختر کتابدار ترسم را از یاد برده‌ام. می‌گویم: هم‌اتاق‌هایم رفتند شهرهایشان. خانواده‌ام رفته‌اند مشهد زیارت، نمی‌دانستند امتحانات من چه‌وقت تمام می‌شود!

دخترشیرازی! تنهایی توی خوابگاه حوصله‌اش سر می‌رفت، از این که برود شیراز در خانه تنها باشد ترسید! شوان هم از فرصت استفاده کرد آمد خواستگاری خانم‌سادات!

می‌پرسم: شما مرا می‌شناسید؟