Advanced Search
طهماسبی, اعظم
ماهابه

کتاب تن تنها به قلم اعظم طهماسبی، داستان زندگی دختری به نام ستاره را به تصویر می‌کشد که همراه با مادربزرگش در روستای تاریخی جنوب کشور زندگی می‌کند اما رویای زندگی در شهری بزرگ را در سر می‌پروراند.

ستاره دختری بسیار زیبا و سرزنده است و دل تمام پسرهای منطقه را برده، به گونه‌ای که همگی دوست دارند با او ازدواج کنند. او که در درس بسیار باهوش و ممتاز است و آرزوی تحصیل در شهری بزرگ و زندگی شهری را دارد، به تمام خواستگارانش جواب منفی می‌دهد.

در یکی از روزها چند جوان تهرانی به بهانه گردشگری و دیدن آثار تاریخی وارد روستا می‌شوند. اما در واقع آن‌ها به دنبال یافتن عتیقه و گنجی هستند که نقشه‌‌اش آن‌ها را به این روستا آورده است. گنج مورد نظر دقیقاً در زیر خانه قدیمی مادربزرگ ستاره است. آن‌ها ابتدا برای خرید خانه دست به کار می‌شوند ولی با مخالفت مادربزگ مواجه می‌شوند. از آنجایی که ستاره آرزوی شهر و زندگی شهری را دارد، پس جوان اول داستان تنها راه بدست آوردن گنج را ازدواج با او می‌داند. ازدواج صورت می‌گیرد، خانه تخریب می‌شود، گنج بیرون می‌آید، ستاره حامله می‌شود و جوان غیبش می‌زند و ...

این مقدمه تنها گوشه‌ای از داستان کتاب تن تنهاست. اتفاقات بعدی داستان و تصمیم ستاره که کاملاً از گنج بی‌خبر است، برای پیدا کردن شوهری که نمی‌داند به کجا رفته، ادامه‌ی داستان جذاب رمان را رقم می‌زند. این کتاب داستانی جذاب و زیبا را که لحظه لحظه‌ی آن سرشار از اتفاق و هیجان است، روایت می‌کند.

در بخشی از کتاب تن تنها می‌خوانیم:

درست زمانی که داشتم کم کم به نبود آرش عادت می‌کردم و می‌رفت که یادش در ذهنم کمرنگ‌تر شود؛ برگشت!!! یک روز بارانی در خانه به صدا درآمد، گمان می‌کردم یکی از اهالی ده است که کاری برایش پیش آمده که اینچنین با شتاب در را می‌کوبد. از جایم بلند شدم؛ چکمه‌های پلاستیکی دم در را به پا کردم و چتر را باز کردم و بالای سر گرفتم. عجب بارانی می‌بارید؛ گویی شلاق می‌زند!

دوان دوان خود را به در حیاط رساندم؛ در را که باز کردم ماشینی جلوی خانه دیدم، شیشه‌هایش بخار گرفته بود و نمی‌توانستم راننده را تشخیص دهم. بلند صدا زدم: «بفرمایید کاری داشتید؟» در این حین در ماشین باز شد و آرش پایش را به زمین گذاشت. آشوبی بس عجیب در دلم به پاشد. آرش در ماشین را بست و رویش را به سمتم برگرداند و با تن صدای گرم و گیرا گفت: «شاهزاده خانم افتخار دارم ساعتی مزاحم منزل شما شوم؟» آرش برگشته بود؛ با دیدنش زانوهایم به لرزه درآمد.

نزدیکم شد و گفت: «ستاره از دیدنم خوشحال نشدی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ نکنه در این مدت که من نبودم اتفاق خاصی برات رخ داده؟» آرش که متوجه چهره متعجب و شوک‌زده من شد ادامه داد: «بهت قول داده بودم با دسته گل برمی‌گردم.» خندید و ادامه داد: «حالا برگشتم؛ تو این بارون تنها بخاطر تو این همه راهو اومدم؛ تعارفم نمی‌کنی بیام تو؟» بریده بریده گفتم: «آره... آره... بیا تو...»

این را گفتم و به سمت اتاق دویدم. می‌خواستم دا را خبردار کنم. برایش توضیح دادم که مهمان داریم؛ به سختی آرش را یادش آوردم. با روی باز گفت: «برو تعارفش کن بیاد داخل.» اتاق را هول هولکی جمع و جور کردم. و چند لحظه بعد آرش در اتاق را به صدا درآورد و با یاالله گفتن کسب اجازه گرفت و داخل شد و دسته گل بزرگ و قشنگی در دست داشت که به محض ورودش به اتاق، آن را به سمتم گرفت و همراه لبخند زیبایی تقدیمم کرد.

تن تنها
TAH פרסית

کتاب تن تنها به قلم اعظم طهماسبی، داستان زندگی دختری به نام ستاره را به تصویر می‌کشد که همراه با مادربزرگش در روستای تاریخی جنوب کشور زندگی می‌کند اما رویای زندگی در شهری بزرگ را در سر می‌پروراند.

ستاره دختری بسیار زیبا و سرزنده است و دل تمام پسرهای منطقه را برده، به گونه‌ای که همگی دوست دارند با او ازدواج کنند. او که در درس بسیار باهوش و ممتاز است و آرزوی تحصیل در شهری بزرگ و زندگی شهری را دارد، به تمام خواستگارانش جواب منفی می‌دهد.

در یکی از روزها چند جوان تهرانی به بهانه گردشگری و دیدن آثار تاریخی وارد روستا می‌شوند. اما در واقع آن‌ها به دنبال یافتن عتیقه و گنجی هستند که نقشه‌‌اش آن‌ها را به این روستا آورده است. گنج مورد نظر دقیقاً در زیر خانه قدیمی مادربزرگ ستاره است. آن‌ها ابتدا برای خرید خانه دست به کار می‌شوند ولی با مخالفت مادربزگ مواجه می‌شوند. از آنجایی که ستاره آرزوی شهر و زندگی شهری را دارد، پس جوان اول داستان تنها راه بدست آوردن گنج را ازدواج با او می‌داند. ازدواج صورت می‌گیرد، خانه تخریب می‌شود، گنج بیرون می‌آید، ستاره حامله می‌شود و جوان غیبش می‌زند و ...

این مقدمه تنها گوشه‌ای از داستان کتاب تن تنهاست. اتفاقات بعدی داستان و تصمیم ستاره که کاملاً از گنج بی‌خبر است، برای پیدا کردن شوهری که نمی‌داند به کجا رفته، ادامه‌ی داستان جذاب رمان را رقم می‌زند. این کتاب داستانی جذاب و زیبا را که لحظه لحظه‌ی آن سرشار از اتفاق و هیجان است، روایت می‌کند.

در بخشی از کتاب تن تنها می‌خوانیم:

درست زمانی که داشتم کم کم به نبود آرش عادت می‌کردم و می‌رفت که یادش در ذهنم کمرنگ‌تر شود؛ برگشت!!! یک روز بارانی در خانه به صدا درآمد، گمان می‌کردم یکی از اهالی ده است که کاری برایش پیش آمده که اینچنین با شتاب در را می‌کوبد. از جایم بلند شدم؛ چکمه‌های پلاستیکی دم در را به پا کردم و چتر را باز کردم و بالای سر گرفتم. عجب بارانی می‌بارید؛ گویی شلاق می‌زند!

دوان دوان خود را به در حیاط رساندم؛ در را که باز کردم ماشینی جلوی خانه دیدم، شیشه‌هایش بخار گرفته بود و نمی‌توانستم راننده را تشخیص دهم. بلند صدا زدم: «بفرمایید کاری داشتید؟» در این حین در ماشین باز شد و آرش پایش را به زمین گذاشت. آشوبی بس عجیب در دلم به پاشد. آرش در ماشین را بست و رویش را به سمتم برگرداند و با تن صدای گرم و گیرا گفت: «شاهزاده خانم افتخار دارم ساعتی مزاحم منزل شما شوم؟» آرش برگشته بود؛ با دیدنش زانوهایم به لرزه درآمد.

نزدیکم شد و گفت: «ستاره از دیدنم خوشحال نشدی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ نکنه در این مدت که من نبودم اتفاق خاصی برات رخ داده؟» آرش که متوجه چهره متعجب و شوک‌زده من شد ادامه داد: «بهت قول داده بودم با دسته گل برمی‌گردم.» خندید و ادامه داد: «حالا برگشتم؛ تو این بارون تنها بخاطر تو این همه راهو اومدم؛ تعارفم نمی‌کنی بیام تو؟» بریده بریده گفتم: «آره... آره... بیا تو...»

این را گفتم و به سمت اتاق دویدم. می‌خواستم دا را خبردار کنم. برایش توضیح دادم که مهمان داریم؛ به سختی آرش را یادش آوردم. با روی باز گفت: «برو تعارفش کن بیاد داخل.» اتاق را هول هولکی جمع و جور کردم. و چند لحظه بعد آرش در اتاق را به صدا درآورد و با یاالله گفتن کسب اجازه گرفت و داخل شد و دسته گل بزرگ و قشنگی در دست داشت که به محض ورودش به اتاق، آن را به سمتم گرفت و همراه لبخند زیبایی تقدیمم کرد.