سیاوش اشکی را که در چشم های بیتا جمع شده بود، دید. دردش را دید. بغضی را که هرگز جلوی بقیه نشکسته بود، دید. گفت: - برو بیتا. - نمیرم. نفس عمیقی کشید. - من قاتل گلی ام.
سیاوش اشکی را که در چشم های بیتا جمع شده بود، دید. دردش را دید. بغضی را که هرگز جلوی بقیه نشکسته بود، دید. گفت: - برو بیتا. - نمیرم. نفس عمیقی کشید. - من قاتل گلی ام.