«به باغ نگاه میکنم، به طلوع باغ نگاه میکنم.به داس ماه که کنج آسمان بیصدا آویزان است و خورشیدی که طلوع کردن برایش کار دشواری است، به جمال تاریکی و روشنایی. صدای هیچ پرندهای نمیآید فقط صدای نفسهای خودم را میشنوم. از دودکش خانهمان دود راهی آسمان میشود، مردی روی نیمکت نشسته و خستگی درمیکند. به باغ خودم نگاه میکنم، به این منظرهی زیبا و جاوانی. چشمهایم را میبندم و انگار بوی بهارنارنج فضای اتاقم را پر میکند.»
«به باغ نگاه میکنم، به طلوع باغ نگاه میکنم.به داس ماه که کنج آسمان بیصدا آویزان است و خورشیدی که طلوع کردن برایش کار دشواری است، به جمال تاریکی و روشنایی. صدای هیچ پرندهای نمیآید فقط صدای نفسهای خودم را میشنوم. از دودکش خانهمان دود راهی آسمان میشود، مردی روی نیمکت نشسته و خستگی درمیکند. به باغ خودم نگاه میکنم، به این منظرهی زیبا و جاوانی. چشمهایم را میبندم و انگار بوی بهارنارنج فضای اتاقم را پر میکند.»