رضا امیرخانی در رمان رهش موضوع توسعه ی شهری را دستمایه قرار داده و تاثیرات آن را بر عرصه های زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز به تصویر می کشد.
«تهران - با این نماهای رومی- شده است برشی از معادن سنگ! معدنِ سنگِ عمودیشدهی بیریختی است منطقهی یک تهران. حالا هگمتانه چه حرفی برای دانشجوی معماری دارد؟ بگذریم؛ اتوبوس که بین راه در لالجین ایستاد، رفتم و زیباترین بشقابها را انتخاب کردم. برای دورهی دانشجویی کمی گران بود و کسی از بچهها طرفشان نرفته بود. دو تا برداشتم. یکی از دخترها که همیشه مانتوی جین میپوشید، گفت: بهبه! شاهزادهی قصهی ما هم وقتی اسب سفیدش را پارک کرد دم در خانهی ویلاییِ لیا، برای کیک عصرانه بشقاب سفالی هم دارد!»
پیشرفت تمدن و شهرنشینی با تمام مزیت هایی که در جهت آسان سازی زندگی مردم داشته، مشکلات جسمی و روانی بسیاری را برای آن ها پدید آورده است. آسمان خراش های سر به فلک کشیده ای که روح انسان را طبقه طبقه می جوند و برج هایی که شهر را به زندان آلوده و کثیفی تبدیل ساخته اند.
در این میان رضا امیرخانی با قصه ی رهش، داستان زندگی انسان هایی را بیان می کند که با شهرسازی و عواقب آن در تنش اند. مادری که شهر آلوده را مسبب رنج و عذاب فرزندش می داند و با همسر خود علا، که منصبی در شهرداری دارد درگیر است. لیا متنفر است از برج های بلند شهر که همچون زندانی نفس کشیدن را برای کودک آسمی اش ایلیا مختل کرده اند و از اینکه می بیند خانه ی پدری او جز معدود خانه های باقی مانده به سبک قدیمی است، عصبانی و افسرده است.
نویسنده ی این کتاب معتقد است شهرسازی های بی رویه و از بین بردن بافت های قدیمی به مثابه ی شکنجه ای است دیرین که در آن اعضای بدن فرد محکوم را به خورد او می دادند. حال ما محکومانی هستیم به شکنجه و بناهای قدیمی، تکه های بدن هویتمان هستند که یک به یک آن ها را می بلعیم و ساختمان های بی روح و بی اصالت را در شهر قی می کنیم. رهش، بانگ رهایی انسان از بند شهرسازی و مدرنیته است.
رضا امیرخانی نویسنده ی کتاب رهش، این غریو دردمندانه و معترضانه را سر می دهد و از مخاطب می خواهد تا قصه ی لیا و علا را جدا از داستان زندگی خود نبیند و چشم بر عواقب جبران ناپدیر و مخرب این پدیده شوم اجتماعی نبندد.
رضا امیرخانی در رمان رهش موضوع توسعه ی شهری را دستمایه قرار داده و تاثیرات آن را بر عرصه های زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز به تصویر می کشد.
«تهران - با این نماهای رومی- شده است برشی از معادن سنگ! معدنِ سنگِ عمودیشدهی بیریختی است منطقهی یک تهران. حالا هگمتانه چه حرفی برای دانشجوی معماری دارد؟ بگذریم؛ اتوبوس که بین راه در لالجین ایستاد، رفتم و زیباترین بشقابها را انتخاب کردم. برای دورهی دانشجویی کمی گران بود و کسی از بچهها طرفشان نرفته بود. دو تا برداشتم. یکی از دخترها که همیشه مانتوی جین میپوشید، گفت: بهبه! شاهزادهی قصهی ما هم وقتی اسب سفیدش را پارک کرد دم در خانهی ویلاییِ لیا، برای کیک عصرانه بشقاب سفالی هم دارد!»
پیشرفت تمدن و شهرنشینی با تمام مزیت هایی که در جهت آسان سازی زندگی مردم داشته، مشکلات جسمی و روانی بسیاری را برای آن ها پدید آورده است. آسمان خراش های سر به فلک کشیده ای که روح انسان را طبقه طبقه می جوند و برج هایی که شهر را به زندان آلوده و کثیفی تبدیل ساخته اند.
در این میان رضا امیرخانی با قصه ی رهش، داستان زندگی انسان هایی را بیان می کند که با شهرسازی و عواقب آن در تنش اند. مادری که شهر آلوده را مسبب رنج و عذاب فرزندش می داند و با همسر خود علا، که منصبی در شهرداری دارد درگیر است. لیا متنفر است از برج های بلند شهر که همچون زندانی نفس کشیدن را برای کودک آسمی اش ایلیا مختل کرده اند و از اینکه می بیند خانه ی پدری او جز معدود خانه های باقی مانده به سبک قدیمی است، عصبانی و افسرده است.
نویسنده ی این کتاب معتقد است شهرسازی های بی رویه و از بین بردن بافت های قدیمی به مثابه ی شکنجه ای است دیرین که در آن اعضای بدن فرد محکوم را به خورد او می دادند. حال ما محکومانی هستیم به شکنجه و بناهای قدیمی، تکه های بدن هویتمان هستند که یک به یک آن ها را می بلعیم و ساختمان های بی روح و بی اصالت را در شهر قی می کنیم. رهش، بانگ رهایی انسان از بند شهرسازی و مدرنیته است.
رضا امیرخانی نویسنده ی کتاب رهش، این غریو دردمندانه و معترضانه را سر می دهد و از مخاطب می خواهد تا قصه ی لیا و علا را جدا از داستان زندگی خود نبیند و چشم بر عواقب جبران ناپدیر و مخرب این پدیده شوم اجتماعی نبندد.