Advanced Search
تات شهدوست, فرشته
یوپا

دستان" رمانی است به قلم "فرشته تات شهدوست" که قصه‌ی "دستان سپهسالار" را بازگو می‌کند. "دستان" نوه‌ی جوانمرد و دوست داشتنی حاج کربلایی است که در یک محله‌ی ساکت و صمیمی مشغول به شغل آرایشگری است و اهالی محل به اعتبار و احترام پدربزرگش او را نوه حاجی می‌خوانند. او جوانی است غیور که تنها با مادرش سمیرا، روزگار می‌گذراند.
موقعیت‌های غافلگیرکننده، غیرقابل پیش‌بینی و هیجان‌انگیزی در این رمان اتفاق می‌افتد که طی آن "دستان" مجبور می‌شود چشمانش را بر آبرو و اعتبار خود ببندد و شجاعانه پای عشق و احساساتش بایستد. به نظر می رسد همه چیز با یک معامله شروع شده است و او باید با "جانا"، که خواهرزاده‌ی رقیب و بزرگترین دشمن اوست، ازدواج کند. با این حال، جانا که به دست سرنوشت مجروح شده است، فکر می‌کند "دستان" با نیت کینه‌توزی و انتقام به سراغ او آمده است. "دستان" حاضر شده برای کمک به این دختر آبروی خود را به خطر بیندازد. اما جانا از پنجره‌ای دیگر به آتش عشق "دستان"، می‌نگرد. دخترک قلب یخی‌اش را همچون دیواری در برابر یکی از شرافتمندترین مردان آن محله علم کرده و کسی را که غرورش زبانزد خاص و عام است، گرفتار خود کرده است.
"دستان" یک سال پیش که برای فروش املاک پدربزرگش، حاج کربلایی به ارتفاعات کوهستان رفته بود، خواهرزاده رقیب خود را طی ماجرایی از مرگ نجات داد. اما از زمانی که برگشت، تنها چیزی که از جانا به یاد می‌آورد، یک روبند سفید بر صورت او و پروانه‌ی حنایی روی دست دختر است. اکنون او برای کمک به این دختر چاره‌ای جز ازدواج با او و پذیرش این موضوع ندارد.

Achmiz
بی تابی
کورش
سنگ سرد
لیلیت
اقتباس
پارادوکس
دستان
TAT פרסית

دستان" رمانی است به قلم "فرشته تات شهدوست" که قصه‌ی "دستان سپهسالار" را بازگو می‌کند. "دستان" نوه‌ی جوانمرد و دوست داشتنی حاج کربلایی است که در یک محله‌ی ساکت و صمیمی مشغول به شغل آرایشگری است و اهالی محل به اعتبار و احترام پدربزرگش او را نوه حاجی می‌خوانند. او جوانی است غیور که تنها با مادرش سمیرا، روزگار می‌گذراند.
موقعیت‌های غافلگیرکننده، غیرقابل پیش‌بینی و هیجان‌انگیزی در این رمان اتفاق می‌افتد که طی آن "دستان" مجبور می‌شود چشمانش را بر آبرو و اعتبار خود ببندد و شجاعانه پای عشق و احساساتش بایستد. به نظر می رسد همه چیز با یک معامله شروع شده است و او باید با "جانا"، که خواهرزاده‌ی رقیب و بزرگترین دشمن اوست، ازدواج کند. با این حال، جانا که به دست سرنوشت مجروح شده است، فکر می‌کند "دستان" با نیت کینه‌توزی و انتقام به سراغ او آمده است. "دستان" حاضر شده برای کمک به این دختر آبروی خود را به خطر بیندازد. اما جانا از پنجره‌ای دیگر به آتش عشق "دستان"، می‌نگرد. دخترک قلب یخی‌اش را همچون دیواری در برابر یکی از شرافتمندترین مردان آن محله علم کرده و کسی را که غرورش زبانزد خاص و عام است، گرفتار خود کرده است.
"دستان" یک سال پیش که برای فروش املاک پدربزرگش، حاج کربلایی به ارتفاعات کوهستان رفته بود، خواهرزاده رقیب خود را طی ماجرایی از مرگ نجات داد. اما از زمانی که برگشت، تنها چیزی که از جانا به یاد می‌آورد، یک روبند سفید بر صورت او و پروانه‌ی حنایی روی دست دختر است. اکنون او برای کمک به این دختر چاره‌ای جز ازدواج با او و پذیرش این موضوع ندارد.

فتنه شادیاخ
Fiction
خانواده نیک اختر
Fiction
Kashikariye Esfahan
Sorted
Achmiz
Fiction
قهوه ای که سرد شد
Fiction
Raboo gole hamishe bhar
Fiction
اینجا آسمانش آبی است
Fiction
پروانه می شود
Fiction
آفتاب در سایه
Fiction
بی تابی
Fiction
کورش
Sorted
سایه های شب
Fiction
هولا...هولا
Fiction
ما این جا هستیم
Fiction
شام مهتاب
Fiction
سنگ سرد
Fiction
لیلیت
Fiction
اقتباس
Fiction
پارادوکس
Fiction
نام تمام مردگان یحیاست
Fiction