

وقتی نیما زودتر از آن چه فریبا انتظار داشت ، در ورودی را گشود ، زنش را مثل دیوانه ای فراری یافت که مقنعه اش را کج و معوج به سر کرده بود و عین فشنگ از جلوی چشم او رد شد. نیما داد زد : «کجا؟» فریبا صبر نکرد و تند گفت : « بهرامی رو زدن!» نیما همه چیزهایی را که در دست داشت ، انداخت و پا به پای فریبا دوید.
ایرج لحظاتی به همان حال ماند و به مسیری که او رفته بود نگریست. با وجود نفرت ظاهریش هنوز هم این دختر معصوم را دوست داشت. هنوز هم او را میپرستید عاشقانه و خالصانه. او و عشق او، هنوز هم برای ایرج مقدس بود...
وقتی نیما زودتر از آن چه فریبا انتظار داشت ، در ورودی را گشود ، زنش را مثل دیوانه ای فراری یافت که مقنعه اش را کج و معوج به سر کرده بود و عین فشنگ از جلوی چشم او رد شد. نیما داد زد : «کجا؟» فریبا صبر نکرد و تند گفت : « بهرامی رو زدن!» نیما همه چیزهایی را که در دست داشت ، انداخت و پا به پای فریبا دوید.
ایرج لحظاتی به همان حال ماند و به مسیری که او رفته بود نگریست. با وجود نفرت ظاهریش هنوز هم این دختر معصوم را دوست داشت. هنوز هم او را میپرستید عاشقانه و خالصانه. او و عشق او، هنوز هم برای ایرج مقدس بود...