اناباورانه به کاغذهایم که روی زمین خیس از باران شب پیش پخش شده بود،خیره شده بودم و مغزم را به دنبال جوابی برای آقای سحری، رییس شرکت می کاویدم.آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که من هنوز شوکه بودم و منتظر ایستاده بودم تا یک نفر بگوید ((معذرت می خواهم)) و خم شود و کاغذها را از روی زمین جمع کند.آن وقت حتما به خودم می آمدم و جواب می دادم ((تقصیر خودم بود)) می خواستم از روی گودال کوچک پر آبی بپرم، سرم را پایین انداخته و حواسم به گودال بود که پایم به آن فرو نرود و حالا با چشمانی متعجب و نگاهی مبهوت،ایستاده بودم وسط پیاده رو و به کاغذهایم خیره شده بودم.صدایی پرسید: – حالتون خوبه خانم؟ به مش کریم نگهبان شرکت نگاه کردم و خیره شدم به او که پشت به من، بی توجه از پله های شرکت بالا می رفت. حتی به خودش زحمت عذر خواهی هم نداده بود. به کاغذها نگاه کردم و تازه یادم افتاد، اینها حاصل یک هفته تلاش، بی خوابی کشیدن و غذا نخوردن بوده اند. دستهایم یخ کرد و سرم داغ شد و پشت سرش، تقریبا فریاد کشیدم: – ببخشید که بهتون خوردم و کاغذام ریخت زمین. در مسیر دید من ،تنها پاهایی دیده می شد که می رفت تا از پاگرد پله ها بپیچد.
اناباورانه به کاغذهایم که روی زمین خیس از باران شب پیش پخش شده بود،خیره شده بودم و مغزم را به دنبال جوابی برای آقای سحری، رییس شرکت می کاویدم.آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که من هنوز شوکه بودم و منتظر ایستاده بودم تا یک نفر بگوید ((معذرت می خواهم)) و خم شود و کاغذها را از روی زمین جمع کند.آن وقت حتما به خودم می آمدم و جواب می دادم ((تقصیر خودم بود)) می خواستم از روی گودال کوچک پر آبی بپرم، سرم را پایین انداخته و حواسم به گودال بود که پایم به آن فرو نرود و حالا با چشمانی متعجب و نگاهی مبهوت،ایستاده بودم وسط پیاده رو و به کاغذهایم خیره شده بودم.صدایی پرسید: – حالتون خوبه خانم؟ به مش کریم نگهبان شرکت نگاه کردم و خیره شدم به او که پشت به من، بی توجه از پله های شرکت بالا می رفت. حتی به خودش زحمت عذر خواهی هم نداده بود. به کاغذها نگاه کردم و تازه یادم افتاد، اینها حاصل یک هفته تلاش، بی خوابی کشیدن و غذا نخوردن بوده اند. دستهایم یخ کرد و سرم داغ شد و پشت سرش، تقریبا فریاد کشیدم: – ببخشید که بهتون خوردم و کاغذام ریخت زمین. در مسیر دید من ،تنها پاهایی دیده می شد که می رفت تا از پاگرد پله ها بپیچد.