شنبه بود. نانه گفت میرود کنیسای ملایعقوب. من هم هوا برم داشت بروم سر مزار کمالالدین اسماعیل. دیوار به دیوار کنیساست. شعرهایش را گاهی برایم میخواندی. صبحانه خورده و نخورده راه افتادیم. تمام کوچه پس کوچههای جویباره را قدم زدیم. هوای صبحگاه حالمان را جا آورد. بعد نانه رفت داخل کنیسا و من هم همانجا کنار دیوار و از لای میلهها، به سنگ قبر شاعر خیره شدم. یاد روزی افتادم که شال و کلاه کردیم و آمدیم همینجا، یک دستم میله را چسبیده بود و پیشانیام را همانطور چسبانده بودم به میلههای عمودی و زل زده بودم به سنگ قبر. دستت را گذاشتی روی دستم و نگاهم کردی... به رویم لبخند زدی و گفتی: - مها تو تنها نقطه دوست داشتنی زندگی منی!
شنبه بود. نانه گفت میرود کنیسای ملایعقوب. من هم هوا برم داشت بروم سر مزار کمالالدین اسماعیل. دیوار به دیوار کنیساست. شعرهایش را گاهی برایم میخواندی. صبحانه خورده و نخورده راه افتادیم. تمام کوچه پس کوچههای جویباره را قدم زدیم. هوای صبحگاه حالمان را جا آورد. بعد نانه رفت داخل کنیسا و من هم همانجا کنار دیوار و از لای میلهها، به سنگ قبر شاعر خیره شدم. یاد روزی افتادم که شال و کلاه کردیم و آمدیم همینجا، یک دستم میله را چسبیده بود و پیشانیام را همانطور چسبانده بودم به میلههای عمودی و زل زده بودم به سنگ قبر. دستت را گذاشتی روی دستم و نگاهم کردی... به رویم لبخند زدی و گفتی: - مها تو تنها نقطه دوست داشتنی زندگی منی!