سالها بود كه در خيالم تمام كافههاي محبوبم را با او رفته بودم در عالم رويا در برابرش نشسته و با فنجان قهوهام بازي كرده بودم. به درددلهايش لبخند پرمهري زده و با تجسم ناراحتياش دستم را روي دستش گذاشته بودم . سالها در خيالم به شوق ديدنش از خانه بيرون زدم... گاهي در برف و بوران و گاهي زير تيغ آفتاب. حالا كنارم نشسته بود... بعد از اين همه سال... عطرش در ماشين پيچيده بود. آرام و شمرده حرف ميزد... نرم و بياسترس رانندگي ميكرد... همان مردي بود كه هميشه تصورش را ميكردم... من ديگر آن دختري نبودم كه در خيالم ميديدم... رويايش را در ذهنم ميپروراندم ... خيال داشتنش من افسرده و مريض احوال را به زندگي برگردانده بود.براي مني كه زندگي را نميخواستم شده بود هدف...اميد... . حالا زنده بودم و ديگر به رويا احتياجي نداشتم... در خيالم به خودم تكيه داشتم... خودم براي تمام فراز و نشيبها كافي بودم.
سالها بود كه در خيالم تمام كافههاي محبوبم را با او رفته بودم در عالم رويا در برابرش نشسته و با فنجان قهوهام بازي كرده بودم. به درددلهايش لبخند پرمهري زده و با تجسم ناراحتياش دستم را روي دستش گذاشته بودم . سالها در خيالم به شوق ديدنش از خانه بيرون زدم... گاهي در برف و بوران و گاهي زير تيغ آفتاب. حالا كنارم نشسته بود... بعد از اين همه سال... عطرش در ماشين پيچيده بود. آرام و شمرده حرف ميزد... نرم و بياسترس رانندگي ميكرد... همان مردي بود كه هميشه تصورش را ميكردم... من ديگر آن دختري نبودم كه در خيالم ميديدم... رويايش را در ذهنم ميپروراندم ... خيال داشتنش من افسرده و مريض احوال را به زندگي برگردانده بود.براي مني كه زندگي را نميخواستم شده بود هدف...اميد... . حالا زنده بودم و ديگر به رويا احتياجي نداشتم... در خيالم به خودم تكيه داشتم... خودم براي تمام فراز و نشيبها كافي بودم.