کتاب باید یکی باشد اثری است از لیلا مردانی به چاپ انتشارات برکه خورشید. ماجرای کتاب پیش رو از دروغی کوچک که عواقبی بزرگ را به دنبال می آورد آغاز می شود؛ هنگامی که نورا می پذیرد برای خلاص شدن دختر خاله اش بارانا از دست خواستگاری ندیده و نشناخته به نام مهیار خود را به جای او جا بزند هیچ خبر ندارد دل در گرو مردی می بندد که بارانا از ماه ها پیش احساسی از علاقه را در دل خود نسبت به او جای داده است؛ مردی که از خوش شانسی بارانا به اصرار خواهرش قرار بوده به دیدار بارانا بیاید و اما از بداقبالی اش و تصمیمی که می گیرد با نورا دیدار می کند و اتفاقا پس از رو شدن حقه نورا رابطه صمیمانه ای با دختر برقرار می کند. هرچند بارانا قصد دارد تا هر طور شده مهیار را به خود برگرداند و بازی را به نفع نورا به پایان نبرد.
گزیده ای از کتاب
نه! خوشبختی نمی توانست جز لحظه هایی باشد که حالا داشت تجربه می کرد. گور پدر غربت و غریبی!
حالا اینجا بود. به دور از هیاهویی که دست مایه اش آبرویش بود.
دور از آدم هایی که دیگر حتی اگر هم می خواستند، دست شان بهش نمی رسید و چه خوب بود، خوب بود که ازشان دور شده بود. خوب بود که فرصت برای نقل مجلس کردنش، از همه شان گرفته شده بود.
چقدر باید از سینا ممنون می بود. حتی اگر هرگز نگاهی به خواهر کوچکترش نمی انداخت، باز هم نورا تمام عمرش را بدهکار او بود.
حالا اینجا بود. توی آلمان، هرچند هنوز روزهایش خاکستری باشد.
توی یک سال گذشته بعد از مهاجرتش کم کم از قالب آن دختر بی زبانی در می آمد که حتی نتوانست جایی که باید، جایی که از دور و نزدیک، خودی و بیگانه هرطور که خواستند دامنش را آلوده جلوه دادند از خود دفاع کند، و تبدیل به آدم دیگری می شد.
توی مسیری که ناخواسته پیش رویش بود، جدی بود و تمام تلاشش را می کرد تا خودش از عهده ی زندگی خودش برآید.
با اینکه خاله ی سحر قول داده بود اینجا حسابی هوایش را داشته باشد و حتی توی گرفتن خانه بهش کمک کند، اما نورا از همان روزهای اول فهمید که او هم مسائل خود را دارد و درگیر شدن به مشکلات نورا واقعا اوضاعش را به هم ریخته و بعدها فهمید که اصولا ایرانی ها توی غربت مسائل و مشکلات خود را دارند و کمتر به مشکلات دور و بری هاشان توجه می کنند.
برای همین بود که یک روز صادقانه از او به خاطر زحمات آن چند وقت و اینکه حتی خودش برای نورا هتل رزرو کرده بود، تشکر کرد و بهش گفت می خواهد روی پای خودش بایستد و از عهده ی مشکلاتش برآید.
خاله ی سحر انگار حسابی شرمنده شده بود که گفته بود: اما سحر جون تورو به من سپرده، می دونم که باید حداقل تا پیدا کردن خونه کنارت باشم.
کتاب باید یکی باشد اثری است از لیلا مردانی به چاپ انتشارات برکه خورشید. ماجرای کتاب پیش رو از دروغی کوچک که عواقبی بزرگ را به دنبال می آورد آغاز می شود؛ هنگامی که نورا می پذیرد برای خلاص شدن دختر خاله اش بارانا از دست خواستگاری ندیده و نشناخته به نام مهیار خود را به جای او جا بزند هیچ خبر ندارد دل در گرو مردی می بندد که بارانا از ماه ها پیش احساسی از علاقه را در دل خود نسبت به او جای داده است؛ مردی که از خوش شانسی بارانا به اصرار خواهرش قرار بوده به دیدار بارانا بیاید و اما از بداقبالی اش و تصمیمی که می گیرد با نورا دیدار می کند و اتفاقا پس از رو شدن حقه نورا رابطه صمیمانه ای با دختر برقرار می کند. هرچند بارانا قصد دارد تا هر طور شده مهیار را به خود برگرداند و بازی را به نفع نورا به پایان نبرد.
گزیده ای از کتاب
نه! خوشبختی نمی توانست جز لحظه هایی باشد که حالا داشت تجربه می کرد. گور پدر غربت و غریبی!
حالا اینجا بود. به دور از هیاهویی که دست مایه اش آبرویش بود.
دور از آدم هایی که دیگر حتی اگر هم می خواستند، دست شان بهش نمی رسید و چه خوب بود، خوب بود که ازشان دور شده بود. خوب بود که فرصت برای نقل مجلس کردنش، از همه شان گرفته شده بود.
چقدر باید از سینا ممنون می بود. حتی اگر هرگز نگاهی به خواهر کوچکترش نمی انداخت، باز هم نورا تمام عمرش را بدهکار او بود.
حالا اینجا بود. توی آلمان، هرچند هنوز روزهایش خاکستری باشد.
توی یک سال گذشته بعد از مهاجرتش کم کم از قالب آن دختر بی زبانی در می آمد که حتی نتوانست جایی که باید، جایی که از دور و نزدیک، خودی و بیگانه هرطور که خواستند دامنش را آلوده جلوه دادند از خود دفاع کند، و تبدیل به آدم دیگری می شد.
توی مسیری که ناخواسته پیش رویش بود، جدی بود و تمام تلاشش را می کرد تا خودش از عهده ی زندگی خودش برآید.
با اینکه خاله ی سحر قول داده بود اینجا حسابی هوایش را داشته باشد و حتی توی گرفتن خانه بهش کمک کند، اما نورا از همان روزهای اول فهمید که او هم مسائل خود را دارد و درگیر شدن به مشکلات نورا واقعا اوضاعش را به هم ریخته و بعدها فهمید که اصولا ایرانی ها توی غربت مسائل و مشکلات خود را دارند و کمتر به مشکلات دور و بری هاشان توجه می کنند.
برای همین بود که یک روز صادقانه از او به خاطر زحمات آن چند وقت و اینکه حتی خودش برای نورا هتل رزرو کرده بود، تشکر کرد و بهش گفت می خواهد روی پای خودش بایستد و از عهده ی مشکلاتش برآید.
خاله ی سحر انگار حسابی شرمنده شده بود که گفته بود: اما سحر جون تورو به من سپرده، می دونم که باید حداقل تا پیدا کردن خونه کنارت باشم.