חיפוש מתקדם
نام آور, نیلوفر
یوپا

کتاب زمانه زندان من است اثر نیلوفر نام آور است به چاپ انتشارات یوپا. این کتاب روایتگر ماجرای دختری جوان در اولین سال های پس از انقلاب است؛ هانیه دانش آموزان دبیرستان است و در رشته تجربی تحصیل می کند؛ او در خانواده ای پنج نفره زندگی می کند و پدرش کسی است که همه ی دستاورد خانواده را خرج قماربازی و عیش و نوش خود می کند. هرچند این کارش شاید حاصل اتفاقی است که سال ها پیش برای دو تا از پسرهایش افتاده است! هانیه در درس و هنر استعداد بالایی دارد و گویا کسی دل در گرو عشق او بسته، کسی که به دلایل خودش از ابراز عشق به او اجتناب کرده است. روزگار پیش می رود و دوران جنگ فرا می رسد، جنگی که حتی نامش هم ترس می آفریند و در گیر و دار گذر دوران است که رضا به واسطه ناهید، دوست صمیمی هانیه، در مسیر زندگی او قرار می گیرد…

گزیده ای از کتاب

نازنین خواهر کوچیک ترش بعد از این که همه حرف ها زده شد، جعبه کوچکی رو از دست مامانش گرفت و سمتم اومد.

مقابلم روی زانوش نشست و در جعبه کاغذی توی دستش رو باز کرد.

از داخلش حلقه ی ظریفی درآورد، دست راستم رو گرفت و حلقه رو داخل انگشت دومیم انداخت، با لبخند نگاهی به انگشتر انداختم. طرح یه برگ تو مایه های برگ بلوط بود که چند نگین خیلی ریز داخلش کار شده بود.

با بلند شدن نازنین صدای کف و سوت تو محیط خونه پیچید و من بیشتر سر در گریبانم فرو بردم.

از اول مجلس رضا رو ندیده بودم که کجا نشسته، فقط موقع سلام دادن دسته گل گلایل های سفید رنگ رو که با ربان قرمز تزئین شده بود رو دستم داده بود که نیم نگاهی زیر چشمی بهش انداخته بودم و تشکر زیر لبی کرده بودم.

البته لباساش رو از نظر گذرونده بودم، این بار هم همون کت و شلوار خاکستری تنش بود ولی بلوزش یه بلوز آبی کمرنگ بود.

این کارش برام جالب بود، تو عین سادگی با لباسی که اومده بود خواستگاری با همون لباس برای بله برون اومده بود.

با این صدای کل کشیدن و دست و سوت فکر کنم همه در و همسایه فهمیدن خونه ما چه خبره!

یه مرتبه با بلند شدن صدای آژیر آشوب تو دلم به پا شد.

همه چراغ ها رو خاموش کردیم، اتاقی که با تخته های چوبی عایق کرده بودیم کوچیک بود و همه مهمون ها داخلش جا نمی شدن، به همین خاطر مجبور بودیم سرجامون بشینیم، صدای موشک های هوایی که میزدن به خوبی شنیده می شد و باعث دلهره ام می شد.

صدای رضا تو سکوت اتاق طنین انداخت و گفت:

-ببخشید، من یه لیوان آب می خواستم.

… کورکورانه از بین مهمون ها گذشتم و وارد آشپزخونه شدم…

داشتم دنبال سینی می گشتم که با شنیدن صدای رضا از پشت سرم هینی از ترس کشیدم.

…- آب نمیدی بهم.

-یکی از لیوان ها رو از روی کابینت برداشتم و سمت کوزه رفتم و از روی زمین برداشتمش، لیوان رو دستش دادم و از داخل کوزه لیوانش رو مملو از آب کردم.

… لبخندی به روزم زد و آب رو یه نفس سرکشید.

…-مرسی، خوش طعم ترین آبی بود که خوردم

taraneh
Shabe mah
برزخ
بالماسکه
پاییزان
آخ
آه و دم
زمانه زندان من است
NAM פרסית

کتاب زمانه زندان من است اثر نیلوفر نام آور است به چاپ انتشارات یوپا. این کتاب روایتگر ماجرای دختری جوان در اولین سال های پس از انقلاب است؛ هانیه دانش آموزان دبیرستان است و در رشته تجربی تحصیل می کند؛ او در خانواده ای پنج نفره زندگی می کند و پدرش کسی است که همه ی دستاورد خانواده را خرج قماربازی و عیش و نوش خود می کند. هرچند این کارش شاید حاصل اتفاقی است که سال ها پیش برای دو تا از پسرهایش افتاده است! هانیه در درس و هنر استعداد بالایی دارد و گویا کسی دل در گرو عشق او بسته، کسی که به دلایل خودش از ابراز عشق به او اجتناب کرده است. روزگار پیش می رود و دوران جنگ فرا می رسد، جنگی که حتی نامش هم ترس می آفریند و در گیر و دار گذر دوران است که رضا به واسطه ناهید، دوست صمیمی هانیه، در مسیر زندگی او قرار می گیرد…

گزیده ای از کتاب

نازنین خواهر کوچیک ترش بعد از این که همه حرف ها زده شد، جعبه کوچکی رو از دست مامانش گرفت و سمتم اومد.

مقابلم روی زانوش نشست و در جعبه کاغذی توی دستش رو باز کرد.

از داخلش حلقه ی ظریفی درآورد، دست راستم رو گرفت و حلقه رو داخل انگشت دومیم انداخت، با لبخند نگاهی به انگشتر انداختم. طرح یه برگ تو مایه های برگ بلوط بود که چند نگین خیلی ریز داخلش کار شده بود.

با بلند شدن نازنین صدای کف و سوت تو محیط خونه پیچید و من بیشتر سر در گریبانم فرو بردم.

از اول مجلس رضا رو ندیده بودم که کجا نشسته، فقط موقع سلام دادن دسته گل گلایل های سفید رنگ رو که با ربان قرمز تزئین شده بود رو دستم داده بود که نیم نگاهی زیر چشمی بهش انداخته بودم و تشکر زیر لبی کرده بودم.

البته لباساش رو از نظر گذرونده بودم، این بار هم همون کت و شلوار خاکستری تنش بود ولی بلوزش یه بلوز آبی کمرنگ بود.

این کارش برام جالب بود، تو عین سادگی با لباسی که اومده بود خواستگاری با همون لباس برای بله برون اومده بود.

با این صدای کل کشیدن و دست و سوت فکر کنم همه در و همسایه فهمیدن خونه ما چه خبره!

یه مرتبه با بلند شدن صدای آژیر آشوب تو دلم به پا شد.

همه چراغ ها رو خاموش کردیم، اتاقی که با تخته های چوبی عایق کرده بودیم کوچیک بود و همه مهمون ها داخلش جا نمی شدن، به همین خاطر مجبور بودیم سرجامون بشینیم، صدای موشک های هوایی که میزدن به خوبی شنیده می شد و باعث دلهره ام می شد.

صدای رضا تو سکوت اتاق طنین انداخت و گفت:

-ببخشید، من یه لیوان آب می خواستم.

… کورکورانه از بین مهمون ها گذشتم و وارد آشپزخونه شدم…

داشتم دنبال سینی می گشتم که با شنیدن صدای رضا از پشت سرم هینی از ترس کشیدم.

…- آب نمیدی بهم.

-یکی از لیوان ها رو از روی کابینت برداشتم و سمت کوزه رفتم و از روی زمین برداشتمش، لیوان رو دستش دادم و از داخل کوزه لیوانش رو مملو از آب کردم.

… لبخندی به روزم زد و آب رو یه نفس سرکشید.

…-مرسی، خوش طعم ترین آبی بود که خوردم

taraneh
ספורת
کلبه ای در بهشت
ספורת
Hamnava ba taranehaye deltangi
ספורת
Shabe mah
ספורת
Zire sayedarakhte toot
ספורת
این مرد کابوس من است
ספורת
غزل واره های دلم
ספורת
روح معشوق
ספורת
برزخ
ספורת
آهوی وحشی
ספורת
قانون نانوشته
ספורת
بالماسکه
ספורת
پاییزان
ספורת
سایه های شب
ספורת
من زنی انگلیسی بوده ام
ספורת
مردم ،...ومابقی قضایا
ספורת
آخ
ספורת
نام تمام مردگان یحیاست
ספורת
آه و دم
ספורת
آرام جانم
ספורת