Advanced Search
شوشتری, محمود
باران

در این رمان که توسط نشر باران در سوئد منتشر شده است، زندگی و سرگذشت چند جوان در سال‌های پیش از انقلاب تا سال‌های اخیر روایت می‌شود؛ از ایران تا آتن و بالاخره سوئد. در این میان اما یک شخصیت در رمان جنبه محوری دارد؛ زنی به نام پرستو.

پرستو زنی از نسل جوانان دوره انفلاب 57 است که در پی چرخش‌های پرشتاب حوادث در طول زمان به خارج از کشور پرتاب می‌شود و به گفته نویسنده، فرصتی می‌یابد تا فارغ از تعصب‌های خودساخته و محدودیت‌های تحمیلی به پشت سر خود بنگرد و گذشته‌اش را با بهت و حیرت بازنگری کند.

نویسنده رمان در مقدمه آن نوشته است: «پرستو سرگذشت کسانی است که در چم و خم سیاست و چمبره تعصب ایدئولوژیک گرفتار شدند و چشم و تعقل‌شان از دیدن واقعیت‌های تلخ ستبر و ریشه‌دار، حداقل برای دوره‌ای از زندگی، عاجز ماند.»

محمود شوشتری همچنین تاکید کرده است که «پرستوی من پرنده سرگشته‌ای است که پشت سرش دام صیاد گسترده شده و پیش رویش خاکستری و کدر است. او به فوجی تعلق دارد که سودای ققنوس شدن را داشت و چنان بال زد و آتشی افروخت که خاکستر به جامانده از آن چنان گرم و سوزنده بود که جوجه‌ای از آن سر بر نیاورد.»

رمان پرستو اینگونه آغاز می‌شود: «مراسم خاکسپاری به‌ پایان خود نزدیک ‌شده بود. هفته‌ی اول ماه ژوئن بود.

گورستان سرسبز کویبری شهر گوتنبرگ‌ را مه پوشانده بود. چمن سبز آن اجاق از نفس افتاده‌ای را می‌ماند. مه غلیظ مانند دودی بود که از زمین برمی‌خاست. هوا ابری بود و آسمان بغض کرده، نه، توان باریدن داشت و نه، حال و حوصله‌ی پس زدن ابرها. در پشت سرِ مردی که به زبان سوئدی جملات زیبایی را از روی عادت و وظیفه به آرامی بدون احساس می‌گفت، چند نفر مات و مبهوت ساکت و بی حرکت ایستاده بودند. نه باهم حرف می‌زدند و نه یکدیگر را دلداری می‌دادند. یکی از آنها دختر جوانی بود که حیران به تابوتی که روی دو تخته روی گور بود، خیره شده بود. دو زن در حالی که با دستمال اشک‌هایشان را پاک ‌می‌کردند، شاخه‌های گل رُز سفیدی ‌را که در دست داشتند ‌روی تابوت پرتاب کردند. مردی با قامتی بلند وخمیده با موهای جوگندمی، یقه‌ی پالتوی سیاه خود را بالا آورده بود و با حسرت‌ به تابوت زُل زده بود.

بر بلندای تپه‌ی پوشیده از چمنی سر سبز مردی عینکی لاغر و بلندقامت به درختی تکیه داده بود و مراسم‌ خاکسپاری را نظاره می‌کرد. چند قطره اشک روی گونه‌هایش غلتید. گردنبند طلایی ‌را که روز قبل از خواهرش گرفته بود برای اولین‌بار از جیب بیرون آورد و قاب آن را باز کرد. دو عکس کوچک در قاب بود. عکس جوانی خودش، که دیگر با آن بیگانه بود، و دختر بچه‌ای که حال،  زنی جوان بود و نگاه مبهوتش به گور خیره بود. به‌ آرامی با خود گفت: "منو ببخش، هرگز دلم نمی‌خواست که تورو اذیت کنم. تو برام اولین و آخرین بودی. شرمنده‌ام که نتونستم به قولم عمل کن

Sayehaye farib
Beh khiyalam...
Na gofteh ha
Shabe mah
Tabe divanegi
Telesme jodayi
ویلان
کلاف
برزخ
بالماسکه
پاییزان
پرستو
SHO פרסית

در این رمان که توسط نشر باران در سوئد منتشر شده است، زندگی و سرگذشت چند جوان در سال‌های پیش از انقلاب تا سال‌های اخیر روایت می‌شود؛ از ایران تا آتن و بالاخره سوئد. در این میان اما یک شخصیت در رمان جنبه محوری دارد؛ زنی به نام پرستو.

پرستو زنی از نسل جوانان دوره انفلاب 57 است که در پی چرخش‌های پرشتاب حوادث در طول زمان به خارج از کشور پرتاب می‌شود و به گفته نویسنده، فرصتی می‌یابد تا فارغ از تعصب‌های خودساخته و محدودیت‌های تحمیلی به پشت سر خود بنگرد و گذشته‌اش را با بهت و حیرت بازنگری کند.

نویسنده رمان در مقدمه آن نوشته است: «پرستو سرگذشت کسانی است که در چم و خم سیاست و چمبره تعصب ایدئولوژیک گرفتار شدند و چشم و تعقل‌شان از دیدن واقعیت‌های تلخ ستبر و ریشه‌دار، حداقل برای دوره‌ای از زندگی، عاجز ماند.»

محمود شوشتری همچنین تاکید کرده است که «پرستوی من پرنده سرگشته‌ای است که پشت سرش دام صیاد گسترده شده و پیش رویش خاکستری و کدر است. او به فوجی تعلق دارد که سودای ققنوس شدن را داشت و چنان بال زد و آتشی افروخت که خاکستر به جامانده از آن چنان گرم و سوزنده بود که جوجه‌ای از آن سر بر نیاورد.»

رمان پرستو اینگونه آغاز می‌شود: «مراسم خاکسپاری به‌ پایان خود نزدیک ‌شده بود. هفته‌ی اول ماه ژوئن بود.

گورستان سرسبز کویبری شهر گوتنبرگ‌ را مه پوشانده بود. چمن سبز آن اجاق از نفس افتاده‌ای را می‌ماند. مه غلیظ مانند دودی بود که از زمین برمی‌خاست. هوا ابری بود و آسمان بغض کرده، نه، توان باریدن داشت و نه، حال و حوصله‌ی پس زدن ابرها. در پشت سرِ مردی که به زبان سوئدی جملات زیبایی را از روی عادت و وظیفه به آرامی بدون احساس می‌گفت، چند نفر مات و مبهوت ساکت و بی حرکت ایستاده بودند. نه باهم حرف می‌زدند و نه یکدیگر را دلداری می‌دادند. یکی از آنها دختر جوانی بود که حیران به تابوتی که روی دو تخته روی گور بود، خیره شده بود. دو زن در حالی که با دستمال اشک‌هایشان را پاک ‌می‌کردند، شاخه‌های گل رُز سفیدی ‌را که در دست داشتند ‌روی تابوت پرتاب کردند. مردی با قامتی بلند وخمیده با موهای جوگندمی، یقه‌ی پالتوی سیاه خود را بالا آورده بود و با حسرت‌ به تابوت زُل زده بود.

بر بلندای تپه‌ی پوشیده از چمنی سر سبز مردی عینکی لاغر و بلندقامت به درختی تکیه داده بود و مراسم‌ خاکسپاری را نظاره می‌کرد. چند قطره اشک روی گونه‌هایش غلتید. گردنبند طلایی ‌را که روز قبل از خواهرش گرفته بود برای اولین‌بار از جیب بیرون آورد و قاب آن را باز کرد. دو عکس کوچک در قاب بود. عکس جوانی خودش، که دیگر با آن بیگانه بود، و دختر بچه‌ای که حال،  زنی جوان بود و نگاه مبهوتش به گور خیره بود. به‌ آرامی با خود گفت: "منو ببخش، هرگز دلم نمی‌خواست که تورو اذیت کنم. تو برام اولین و آخرین بودی. شرمنده‌ام که نتونستم به قولم عمل کن

تقدیر بود
Fiction
Sayehaye farib
Fiction
Hamnava ba taranehaye deltangi
Fiction
Az eshgh gorizanam
Fiction
Beh khiyalam...
Fiction
Na gofteh ha
Fiction
Shabe mah
Fiction
رقص شعله ها
Fiction
Tabe divanegi
Fiction
Zire sayedarakhte toot
Fiction
Telesme jodayi
Fiction
ویلان
Fiction
کلاف
Fiction
غزل واره های دلم
Fiction
برزخ
Fiction
قانون نانوشته
Fiction
بالماسکه
Fiction
پاییزان
Fiction
فراموشت خواهم کرد
Fiction
من زنی انگلیسی بوده ام
Fiction