اییز خاطره انگیز، اولین نشانه های خود را به بدرقه فصل تابستان فرستاده بود. باد ملایمی همراه با تن باران چنان شور و شوقی در دلم بیدار کرد که با هیجان دستم را ازشیشه اتومبیلم بیرون برده تا دانه های باران که باعث شوق درونیم شده بود را لمس کنم و زیر لب زمزمه کردم :
" گاهی اوقات خدا هم ، با بندگان خود عشق بازی می کند ؛ مثل الان که هنوز در ماه اول پاییز هستیم و تب تابستان روی پوستمان است ، اما هوا این همه تغییر کرده " ناگهان اتومبیلی به سرعت از کنارم گذشت! جوانی سرش را بیرون کرده و گفت :
خانم کوچولو! دستت زیادی کرده یا هوس دیه به سرت زده ؟
من که به واژه کوچولو آلرژی داشتم بدون درنگ دنده را عوض کرده پا را روی گاز فشرده و زیر لب غریدم : " با من بودی ؟ بچه سوسول ! حالا نشونت می دم که کوچولو کیه ؟ " در حالی که با فاصله ی کمی از ماشین های دیگر سبقت می گرفتم ، نگاهی به ماشین مورد نظر انداختم و لبخند غرور آمیزی لبهایم را از هم باز کرد و زیر لب زمزمه کردم : " گرفتن این بچه سوسول از رانندگی توی اتوبان هم راحت تربود "! هنوز لبخند از روی لبهایم محو نشده بود که به شدت با چیزی برخورد کردم ، با ترمزی که زدم محکم به جلو پرت شده و سرم با شیشه جلو برخورد کرد. دستم را روی پیشانیم گذاشتم و زیر دستم برآمدگی ای به اندازه یک گردو حس کردم ؛ خوشبختانه از خون اثری نبود چون با این همه رنگ و روغنی که بر چهره داشتم کلکسیون رنگهایم تکمیل می شد. پس از چند ثانیه از شدت درد ، گرمی اشک را روی گونه هایم احساس کردم . قطره اشک آرام از صورتم سر خورد و روی لب هایم فرو افتاد. تازه متوجه طعم بد قطره اشک که با ریمل و کرم پودر مخلوط شده بود، شدم . به یاد جمله ی همیشگی مامان افتادم که می گه : " آخه عزیزم ! این پوست لطیف تو که مثل گل چه طور این همه مواد شیمیایی رو تحمل می کنه؟ حیف پوست مرمرت نیست که آن را به سنگ خارا مبدل می کنی."
اییز خاطره انگیز، اولین نشانه های خود را به بدرقه فصل تابستان فرستاده بود. باد ملایمی همراه با تن باران چنان شور و شوقی در دلم بیدار کرد که با هیجان دستم را ازشیشه اتومبیلم بیرون برده تا دانه های باران که باعث شوق درونیم شده بود را لمس کنم و زیر لب زمزمه کردم :
" گاهی اوقات خدا هم ، با بندگان خود عشق بازی می کند ؛ مثل الان که هنوز در ماه اول پاییز هستیم و تب تابستان روی پوستمان است ، اما هوا این همه تغییر کرده " ناگهان اتومبیلی به سرعت از کنارم گذشت! جوانی سرش را بیرون کرده و گفت :
خانم کوچولو! دستت زیادی کرده یا هوس دیه به سرت زده ؟
من که به واژه کوچولو آلرژی داشتم بدون درنگ دنده را عوض کرده پا را روی گاز فشرده و زیر لب غریدم : " با من بودی ؟ بچه سوسول ! حالا نشونت می دم که کوچولو کیه ؟ " در حالی که با فاصله ی کمی از ماشین های دیگر سبقت می گرفتم ، نگاهی به ماشین مورد نظر انداختم و لبخند غرور آمیزی لبهایم را از هم باز کرد و زیر لب زمزمه کردم : " گرفتن این بچه سوسول از رانندگی توی اتوبان هم راحت تربود "! هنوز لبخند از روی لبهایم محو نشده بود که به شدت با چیزی برخورد کردم ، با ترمزی که زدم محکم به جلو پرت شده و سرم با شیشه جلو برخورد کرد. دستم را روی پیشانیم گذاشتم و زیر دستم برآمدگی ای به اندازه یک گردو حس کردم ؛ خوشبختانه از خون اثری نبود چون با این همه رنگ و روغنی که بر چهره داشتم کلکسیون رنگهایم تکمیل می شد. پس از چند ثانیه از شدت درد ، گرمی اشک را روی گونه هایم احساس کردم . قطره اشک آرام از صورتم سر خورد و روی لب هایم فرو افتاد. تازه متوجه طعم بد قطره اشک که با ریمل و کرم پودر مخلوط شده بود، شدم . به یاد جمله ی همیشگی مامان افتادم که می گه : " آخه عزیزم ! این پوست لطیف تو که مثل گل چه طور این همه مواد شیمیایی رو تحمل می کنه؟ حیف پوست مرمرت نیست که آن را به سنگ خارا مبدل می کنی."