חיפוש מתקדם
هاشمی, سارا
شادان

نویسنده در کتاب حاضر از بی مسئولیتی ها سخن گفته است، از انداختن بار خود بر دوش دیگران، از کسانی که به دلیل همان حس مسئولیت، بار ناخواسته ای را قبول می کنند و با گذر زمان متوجه می شوند که دوست داشتن خود را فراموش کرده اند، در حالی که برای رسیدن به رضایت شخصی و حس خوشایند لازم است خودشان را دوست بدارند. ساده ترین کار دنیا رها کردن است، بی مسئولیتی است و این که خود را از تمامی افراد و حتی اطرافیان و نزدیکانت مهم تر بشماری و رهایشان کنی. این کتاب با تصویرگری عاشقانه هایی میان آدم های قصه اش جذابیت خود را دو چندان می کند.

گزیده ای از کتاب

سیاوش کوتاه نیم رخ غرق در غم گلشید را پایید. در دو راهی مانده بود. غیرت و عذاب وجدان اجازه نمی داد دختری که حالا می دانست نه کسی را دارد و نه احتمالا پولی، رهایش کند و از طرفی… نفرت خاصی در قلبش پا می گرفت. از پدرش، مادر این دختر و حتی خودش. در میان دو راهی، ایستاده و غرق در فکر بود که گوشی تلفن همراهش زنگ خورد. گوشی را قبلا پشت فرمان گذاشته بود و حالا به خوبی می توانست کلمه «خانه» را ببیند که روی صفحه کیلومتر شمار ماشین افتاده بود. نگاه یواشکی دختر را می فهمید. گوشی را با نفس عمیقی برداشت و با کم کردن سرعت ماشین، تماس را وصل کرد:

بله؟…قربونت…نه بیرونم…جان؟ آهان…آره حواسم بود…نه نسخه ات تو ماشینه.

می گیرم برات…قربونت، باشه… چیز دیگه ای نمی خوای؟ خب… باشه…میام…

نگاهی به مچ دست چپ و ساعتش انداخت و بعد از آهی گفت:

باشه… می رسم… خداحافظ

گوشی را باز سر جایش برگرداند. باید عجله می کرد، اما تکلیف دختری که کنارش نشسته بود، چه می شد؟ سردرگم، انگشتانش را روی فرمان می زد و دنبال راه چاره بود.

دختر را می برد ترمینال و روانه اش می کرد. بعد… کمی پول به حسابش می ریخت. این طور، عذاب وجدان هم نداشت. بهترین راهی که در آن لحظه به ذهنش می رسید همین بود و بس.

نقشه ای که در ذهنش جان گرفته بود، حواسش را جمع کرد. متوجه مکان شد و دنبال مسیرهای کم ترافیک برای رسیدن به آزادی گشت. ذهنش به حدی درگیر خیابان و مسیریابی شده بود که دیگر به گلشید هم فکر نمی کرد. انگار که مسافری جا مانده را باید به مقصد برساند و تمام. چهل و پنج دقیقه بعد، ماشین را در پارکینگ ترمینال پارک کرد. گلشید با اخمی که گویی به پیشانی اش سنجاق کرده بودند، کیفش را چنگ زد، در ماشین را باز کرد و زمانی که پیاده شد، بی حرف در را به هم کوبید. هوا رو به تاریکی می رفت و….

شب پره ها
ویلان
برزخ
بالماسکه
پاییزان
نفس آخر
وبهار نزدیک است.......
HAS פרסית

نویسنده در کتاب حاضر از بی مسئولیتی ها سخن گفته است، از انداختن بار خود بر دوش دیگران، از کسانی که به دلیل همان حس مسئولیت، بار ناخواسته ای را قبول می کنند و با گذر زمان متوجه می شوند که دوست داشتن خود را فراموش کرده اند، در حالی که برای رسیدن به رضایت شخصی و حس خوشایند لازم است خودشان را دوست بدارند. ساده ترین کار دنیا رها کردن است، بی مسئولیتی است و این که خود را از تمامی افراد و حتی اطرافیان و نزدیکانت مهم تر بشماری و رهایشان کنی. این کتاب با تصویرگری عاشقانه هایی میان آدم های قصه اش جذابیت خود را دو چندان می کند.

گزیده ای از کتاب

سیاوش کوتاه نیم رخ غرق در غم گلشید را پایید. در دو راهی مانده بود. غیرت و عذاب وجدان اجازه نمی داد دختری که حالا می دانست نه کسی را دارد و نه احتمالا پولی، رهایش کند و از طرفی… نفرت خاصی در قلبش پا می گرفت. از پدرش، مادر این دختر و حتی خودش. در میان دو راهی، ایستاده و غرق در فکر بود که گوشی تلفن همراهش زنگ خورد. گوشی را قبلا پشت فرمان گذاشته بود و حالا به خوبی می توانست کلمه «خانه» را ببیند که روی صفحه کیلومتر شمار ماشین افتاده بود. نگاه یواشکی دختر را می فهمید. گوشی را با نفس عمیقی برداشت و با کم کردن سرعت ماشین، تماس را وصل کرد:

بله؟…قربونت…نه بیرونم…جان؟ آهان…آره حواسم بود…نه نسخه ات تو ماشینه.

می گیرم برات…قربونت، باشه… چیز دیگه ای نمی خوای؟ خب… باشه…میام…

نگاهی به مچ دست چپ و ساعتش انداخت و بعد از آهی گفت:

باشه… می رسم… خداحافظ

گوشی را باز سر جایش برگرداند. باید عجله می کرد، اما تکلیف دختری که کنارش نشسته بود، چه می شد؟ سردرگم، انگشتانش را روی فرمان می زد و دنبال راه چاره بود.

دختر را می برد ترمینال و روانه اش می کرد. بعد… کمی پول به حسابش می ریخت. این طور، عذاب وجدان هم نداشت. بهترین راهی که در آن لحظه به ذهنش می رسید همین بود و بس.

نقشه ای که در ذهنش جان گرفته بود، حواسش را جمع کرد. متوجه مکان شد و دنبال مسیرهای کم ترافیک برای رسیدن به آزادی گشت. ذهنش به حدی درگیر خیابان و مسیریابی شده بود که دیگر به گلشید هم فکر نمی کرد. انگار که مسافری جا مانده را باید به مقصد برساند و تمام. چهل و پنج دقیقه بعد، ماشین را در پارکینگ ترمینال پارک کرد. گلشید با اخمی که گویی به پیشانی اش سنجاق کرده بودند، کیفش را چنگ زد، در ماشین را باز کرد و زمانی که پیاده شد، بی حرف در را به هم کوبید. هوا رو به تاریکی می رفت و….

کلبه های غم
ספורת
شب پره ها
ספורת
بلا گردون
ספורת
از عشق گریزانم...
ספורת
اگر نرفته بودی
ספורת
رقص شعله ها
ספורת
این انتخاب من بود
ספורת
پابه پای تو می میرم
ספורת
اولین شکوفه گیلاس
ספורת
باید یکی باشد
ספורת
این مرد کابوس من است
ספורת
ویلان
ספורת
برزخ
ספורת
حریم عالیجناب
ספורת
آهوی وحشی
ספורת
قانون نانوشته
ספורת
بالماسکه
ספורת
پاییزان
ספורת
نفس آخر
ספורת
صداهای سوخته
ספורת