Advanced Search
Sohbayi Ghadimi, Ladan
NASHRE ALI

چشمانش نرم شد و همانطور که نزدیک می آمد دستش را برای به آغوش کشیدنم بالا برد.
_ عزیز دلم! حالا بیا تو بغلم... می دونی دلم چقدر برات تنگ شده بود؟ می دونی چقدر حالمو خراب کردی وقتی با اون عوضی رفتی؟
خدایا! خدایا چه می گفت؟ مرا با عشقش اشتباه گرفته بود؟ ناباورانه سر تکان دادم و یادم آمد که توهم از عوارض قرص هایست که مصرف کرده. شک داشتم درست باشد اما گفتم:
_ داری اشتباه می کنی. من اونی که فکر می کنی نیستم. من ...
چشمانش درخشید و با خشم سر شانه ام را چنگ زد و مرا جلو کشید.
_ می دونم نیستی. عشق من این همه بی وفا نمی شد. ولی حالا که اینجایی یعنی اومدی جبران کنی. درسته؟
فاصله اش آنقدر کم بود که نفسش در صورتم می خورد و لالم کرده بود. برای همین سر تکان دادم. دستش کمی شل شد و نرم رهایم کرد.
_ خیلی خوشحالم که برگشتی... نمی دونی دوریت چقدر سخت بود اما مطمئن بودم که میای... مطمئن بودم برای همیشه ولم نمی کنی!
چشمانش برق اشک داشت. دلم می سوخت اما بیشتر از آن ترسیده بودم.
_ بعد از این همه وقت هیچی نمی خوای بگی؟
آب دهانم را به زحمت فرو دادم.
_منم... دلم برات... تنگ شده بود.
لبخند روی لب هایش نشست و قبل از اینکه بفهمم دستم را گرفت و آن قدر محکم کشید که بی اختیار روی کف سر حمام به سمتش کشیده شدم.

 

Akharin lahzeh
Konje behesht
Na gofteh ha
Shabe mah
کلاف
بالماسکه
پاییزان
نفس آخر
تبسم مرگ
Ta koja ba mani
SOH פרסית

چشمانش نرم شد و همانطور که نزدیک می آمد دستش را برای به آغوش کشیدنم بالا برد.
_ عزیز دلم! حالا بیا تو بغلم... می دونی دلم چقدر برات تنگ شده بود؟ می دونی چقدر حالمو خراب کردی وقتی با اون عوضی رفتی؟
خدایا! خدایا چه می گفت؟ مرا با عشقش اشتباه گرفته بود؟ ناباورانه سر تکان دادم و یادم آمد که توهم از عوارض قرص هایست که مصرف کرده. شک داشتم درست باشد اما گفتم:
_ داری اشتباه می کنی. من اونی که فکر می کنی نیستم. من ...
چشمانش درخشید و با خشم سر شانه ام را چنگ زد و مرا جلو کشید.
_ می دونم نیستی. عشق من این همه بی وفا نمی شد. ولی حالا که اینجایی یعنی اومدی جبران کنی. درسته؟
فاصله اش آنقدر کم بود که نفسش در صورتم می خورد و لالم کرده بود. برای همین سر تکان دادم. دستش کمی شل شد و نرم رهایم کرد.
_ خیلی خوشحالم که برگشتی... نمی دونی دوریت چقدر سخت بود اما مطمئن بودم که میای... مطمئن بودم برای همیشه ولم نمی کنی!
چشمانش برق اشک داشت. دلم می سوخت اما بیشتر از آن ترسیده بودم.
_ بعد از این همه وقت هیچی نمی خوای بگی؟
آب دهانم را به زحمت فرو دادم.
_منم... دلم برات... تنگ شده بود.
لبخند روی لب هایش نشست و قبل از اینکه بفهمم دستم را گرفت و آن قدر محکم کشید که بی اختیار روی کف سر حمام به سمتش کشیده شدم.

 

AMANATE BI GHARAR
Fiction
آن تابستان
Fiction
Paltoyee baraye yek dokmeh
Fiction
Akharin lahzeh
Fiction
Konje behesht
Fiction
Hamnava ba taranehaye deltangi
Fiction
Na gofteh ha
Fiction
Shabe mah
Fiction
رقص شعله ها
Fiction
Khiabane sizdahom
Fiction
Zire sayedarakhte toot
Fiction
باید یکی باشد
Fiction
کلاف
Fiction
غزل واره های دلم
Fiction
دست هایت را به من بده
Fiction
بالماسکه
Fiction
پاییزان
Fiction
نفس آخر
Fiction
تبسم مرگ
Fiction
آسمان دیشب ، آسمان امشب
Fiction